من مثل اون نیلوفر آبی روی مردابم...
که همه فکر میکنن غم ندارم و نمیرسن به دادم...
مگه نیلوفر آبی چی داره؟!
به جز یه برگ و گلبرگ,توی سینه اش هم یه ناله!!!
منم مثل همونم,توی سینه ام یه آهه...
با یه جسم خسته که آرزوش دو تا باله...
نیلوفر آبی هیچ خاری نداره...
همیشه دیگرون نابودش می کنن چون حافظی نداره...
میگن حافظ همه ی ما خداست...
خدا هم که قربونش برم همیشه اون بالاست!!!
آخ خدایا کفر گفتم ببخشید,توبه...
خدایا حافظم باش,نذار بین این گرگا بشم طعمه...
نیلوفر آبی یه عمر نشست تا گریه هاش دریا بشه...
بیچاره از تقدیر بی خبر,نمیدونست اشک هاش فقط یه مرداب میشه...
منم زنده ام تا زندگی کنم...
اینو میدونم که یه روز باید با زندگی وداع کنم...
نیلوفر آبی که یه روز پژمرده میشه...
یه روز هر دوتامون میمیریم...
بالاخره یه روز چمدونمون رو میبندیم...
پس چرا دنیا با ما سر جنگ داره؟!!
همیشه سودای گیر انداختن ما رو در سر داره؟!!
چرا دلش میخواد ما غمگین باشیم؟؟؟
همیشه یه کاری کرده که ما تنها باشیم!!!
اون از نیلوفر آبی که روی مرداب تنها نشسته...
اینم از من که اینجا خودم هستم و یه ساز شکسته...
نیلوفر آبی سالها عاشق خورشید آسمون آبی بود..
بیچاره خورشید رو عروس لحظه های خودش کرده بود...
کسی پیدا نشد بهش بگه خورشید از جنس تو نیست...
یکی نبود بهش بگه که خورشید اصلا مال تو نیست...
وقتی که نیلوفر آبی با تمام وجودش عاشق شد...
براش خبر آوردن که خورشید عروس آسمون شد...
این ناله ی سینه ی نیلوفر آبیه...
آخ که میفهمم,میدونم الان چه حالیه...
منم یه روز عاشق چهره ای شدم که تک بود...
اون همه ی زندگیم بود,خدای دومم بود...
توی شهر آرزو براش یه قصر طلا ساخته بودم...
اما رفتش,دیگه من بودم که دنیا رو باخته بودم...
آخه کسی نبود بهم بگه اون از جنس ما آدما نیست...
اون از ماه میاد جاش پیش ما,روی زمین نیست...
اون رفت,دلم رو هم برد...
سازم هم شکست,اما جسمم نمرد...
از اون روز به بعد چشم من و نیلوفر آبی به آسمون دوخته شده...
تا تسکینی پیدا کنیم برا دلی که سوخته شده...
"نوشته شده در 3بهمن ماه 1390,ساعت1:56بامداد"